راستش ازونجا شروع شد که مامان گفت رفتیم یه کافی‌شاپ همین نزدیکا. گفتم چرا نرفتید "لوت و پوت". گفت زرشک! لوت و پوت تعطیل شد، بعدش شد یه پیتزا فروشی بعدش اونم تعطیل شد به جاش یه ... راستش دیگه نشنیدم که بعدش چی شد و کی دوباره تعطیل شد و الان چیه. تنها چیزی که توی ذهنم بود،‌همه‌ی خاطراتم از لوت و پوت بود.

اولین بار با مامان رفتیم. جزو معدود کافه رفتن‌های دونفره‌مون بود و هردومون خیلی خوشمون اومد. آها راستش اصن به خاطر این رفتیم که مامان گفت صاحبش آقا افشین، دوست خانوم فلانی‌ِ محک‌ه و همین آقا افشین رو چند بار تو بازارای محک دیده و وقتی رفتیم هم خود آقا افشین اومد و سلام کرد و بهمون پیشنهاد داد که چی سفارش بدیم. بعد از اون شاید یکی دوبار بیشتر آقا افشین رو اونجا ندیدم. اما هم غذاها و نوشیدنی‌های خوبی داشت و هم کتاب و بازی. راستش الان خیلی مُد شده ولی اونموقع زیاد نبودن کافی‌شاپ‌هایی که بازی هم داشته باشن. 

خلاصه مامان داشت از بقیه‌ی مغاره‌هایی که تعطیل شدن و عوض شدن میگفت ولی من هنوز فکرم پیش لوت و پوت بود. پیش همه‌ی وقتایی که با بچه‌ها رفته بودیم، همه‌ی دیت‌هایی که اونجا داشتم. همه‌ی وقتایی که بعد از دانشگاه که پیاده از کوچه سوم میرفتم بالا، دم لوت و  پوت مکث میکردم و تصمیم میگرفتم که خب میرم میشینم و هم یه چیزی میخورم و هم کتابی میخونم. همه‌ی مناسبت‌های خاصی که اونجا جشن گرفتم و همه‌ی خاطرات خوب و عجیبم از همون چند قدم مغازه.

راستش عجیبه که زودتر ازینا نفهمیدم، ولی وسط همین به لوت و پوت فکر کردنا بود که فهمیدم واقعن هیچ وقت به تهرانی که ازش اومدم برنمیگردم. نه تهران اون تهرانه و نه آدماش همون آدمان. 

همیشه با خودم فک میکردم که یه روزی میرم و چـــــقدر جاهای زیادی هس که باید برم حتمن. از دانشگاه و مدرسه گرفته تا خیابونا و کافه‌ها و فست‌فود ها و رستوران‌ها. از میدون انقلاب و بلوار کشاورز تا بام تهران و پارک سعادت اباد و  هزار هزار جای دیگه میومد جلوی چشمم. اما تازه فهمیدم که هیچ کدوم اینا اونجوری نیس که دلم میخواد باشه. بخش مهم بیشترشون،‌ اون اکیپ آدمایی بودن که تو خاطراتم از هر گوشه‌ی اون شهر کنارم بودن. همون آدمایی که هرکدوم الان یه گوشه‌ی دنیاین.

راستش حتی اگه همین امروز برگردم تهران،‌ برنمیگردم پیش اون آدمایی که از کنارشون اومدم. حداقل حداقل تغییر اینه که دو سال بزرگتر شدن و این خودش تغییر کمی نیست. 

تلنگر بعدی هم همین چند روز پیش بود. با دوستی حرف میزدم و گفت فلان چیز خیلی وقته عوض شده. گفتم راستش ما که بودیم اینجوری نبود. گفت آره خب... شما دو ساله نیستید! انگار که توی مغز من،‌ این دو سال (همین دو سالی که برای من انگار ده سال گذشته و چقدر که تغییر کردم و بزرگ شدم) قرار بوده تو ایران نگذره و تهران و همه‌ی کافه‌ها و رستوران‌ها و خیابون‌ها و از همه مهمتر آدم‌هاش، ساکن بمونن تا من برگردم.

تازه دارم به مغزم حالی میکنم که نه جانم! همچین خبرایی نیست. به عقب برگشتنی نداریم، حتی اگه برگردی تهران. انگار که تازه فهمیدم به جز من، بقیه هم در حال تغییرن!